Monday, January 31, 2011

نفسم گرفت ازاین شهر

نفسم گرفت ازاین شهر در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن
چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون
به جنون صلابت صخره کوهسار بشکن
توکه ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن
شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه ی دیوسار بشکن
زبرون کسی نیاید جویباری تو اینجا
تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
بسرای تا که هستی که سرودن است بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن

محمدرضا شفیعی کدکنی

1 comment:

  1. در این زمانه بی های هوی لال پرست
    خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
    چگونه شرح دهم لحظه لحظه خود را
    برای این همه ناباور خیال پرست

    به شب نشینی خرچنگ های مردابی
    چگونه رقص کند ماهی زلال پرست
    رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند
    به پای هرزه علف های باغ کال پرست

    رسیده ام به کمالی که جز انا الحق نیست
    کمال را لال برای من کمال پرست
    هنوزم زنده ام و زنده بودنم خاریست
    به تنگ چشمی نامردم زوال پرست

    ReplyDelete