Thursday, August 27, 2009

قلب عروف


وز من مپرس حال و روزم را
رو سراغ حالم ز خیال گیر
زخیالی که دلِ زَمَن ربوده
زمانی که به کندی گذرد
کندی که چشم حقیقت سوزاند
چشمی که در راه گذارم
راهی که به ناکجا سپارم
ناکجای حقیقت را حیران، دنبالم
حقیقت بازی مرگ وکنون خسته
زبازی دغل-نامنتهای مردان تنور
در تنور پلک خشکانم اشک ترس
ترس هتک روح بچربد بر عرش غرور
غرورم بشکن تاکه دهان باز کنم ... شرح این ماوقعه دوچندان آغاز کنم
چون من مغرور حاسد بسیارند همی
خیال گزیند آنکه باشد ذی فهم و شعور
بلبلان بر سر بی خردم قار کنند ... قمریان بر خرد بی سرم واق زنند
نیابی چون من بخرد ز جان خسته
حال مانی در رکاب آن عقل برگشته

ای خدایا
مرده عشق به ز زنده طوطی باشد ... کنده خشک به ز کله قوطی باشد
گر به روزی گیرند اعتراف ز خورشید ... عشق خیال ز خاطر خواهد خروشید

4 comments:

  1. سلام
    نوشته ها و اشعار شما بسیار زیبا آموزنده و بسی ثقیل برای فهم است.
    خداوند نابود کند آنان را که چنین کردند با جوانان ما.

    ReplyDelete
  2. چرا دیر به دیر می نویسی؟

    ReplyDelete
  3. سلام
    متاسفانه همین مقدار ناچیز انرژی و وقت زیادی میطلبد و نیازمند تمرکز بسیاری از قواست. شرمنده! بضاعت بنده با توجه به مشغولیت های زندگی در همین حد ناچیز است.

    ReplyDelete
  4. ناچيزم البته چيز خوبيه، بهتر از هيچ چيزه:)

    ReplyDelete