Abstract Painting 2
Tuesday, December 19, 2006
Sunday, November 19, 2006
To be free
آزادگی
آری بسان گنگیم در بند برده داریم - چشمی به دل نداریم سر به گریبان گیریم
گر عمری بباشد شاید به فکر روزی ایم - کز گمراهان عاجل حالی برده گیریم
ای صاحبدل! بندهای عاشقی از سر وا بنه
که برده دار خود ابربرده ای بیش نیست
گر خواهی به آزادگی رسی
هر روز بندی از بندهای بردگی وا بنه
آری بسان گنگیم در بند برده داریم - چشمی به دل نداریم سر به گریبان گیریم
گر عمری بباشد شاید به فکر روزی ایم - کز گمراهان عاجل حالی برده گیریم
ای صاحبدل! بندهای عاشقی از سر وا بنه
که برده دار خود ابربرده ای بیش نیست
گر خواهی به آزادگی رسی
هر روز بندی از بندهای بردگی وا بنه
Wednesday, November 1, 2006
Monday, October 16, 2006
صبر خسته
صبر خسته
خسته ام
خسته از ریا
خسته از کنیا
خسته از دنیا
خسته ام
خسته از نفاق
خسته از فراق
خسته از یراق
چرا باید تظاهر کرد؟
چرا باید لبخند زد؟
چرا باید زبان دوخت و حرف نزد؟
چرا وانمود کردن
وانمود کردن که درین دنیا زیستن
چرا زندگی کردن برای زندگی کردن
چرا شناکردن در رودی که به باتلاق منتهی شود
خوب باشیم
که دوستمان بدارند!1
بد هستیم
ولی کسی نمی داند!2
از ماورای فکر پیامی رسد به گوش
کین حالی است خود ساخته ای بهوش
و زندگی آن چیزی ست که دوستش ندارم
چرا که زندگی چیزی نیست جز زنده بودن نه آن زنده ماندن
و صبر خسته از برای عشقی است جاودان
دنیای تکراری، خالی از تنوع و پربیزاری نشاید همدان
خسته ام
خسته از ریا
خسته از کنیا
خسته از دنیا
خسته ام
خسته از نفاق
خسته از فراق
خسته از یراق
چرا باید تظاهر کرد؟
چرا باید لبخند زد؟
چرا باید زبان دوخت و حرف نزد؟
چرا وانمود کردن
وانمود کردن که درین دنیا زیستن
چرا زندگی کردن برای زندگی کردن
چرا شناکردن در رودی که به باتلاق منتهی شود
خوب باشیم
که دوستمان بدارند!1
بد هستیم
ولی کسی نمی داند!2
از ماورای فکر پیامی رسد به گوش
کین حالی است خود ساخته ای بهوش
و زندگی آن چیزی ست که دوستش ندارم
چرا که زندگی چیزی نیست جز زنده بودن نه آن زنده ماندن
و صبر خسته از برای عشقی است جاودان
دنیای تکراری، خالی از تنوع و پربیزاری نشاید همدان
Saturday, September 23, 2006
نیلوفر تنها
نیلوفر تنها
صدای همهمه بیدارش کرد
در میان همسانان خود را اسیر دید
با نسیم صبح بر آب برقص در می آمد
نگاهش به دور دستها بود
گویند کانجا بهشتی دگر است
ناگاه سوار بر باد صبا عزم آنجا کرد
...
جز رنگهای مصنوعی و صدای قور چیزی نیافت
رفته رفته سرافکنده گشت و
تاج و پرکنده در عزلت خود بخواب رفت
...
دوباره صدای همهمه بیدارش کرد
...
گل نیلوفر تنها با ناز میرقصید
دوش بدیدم در خواب نیلوفری پرپر
تعبیربیامد کین محنت دنیا نشایدمرمر
گر پی عشق بکوشی درین بادیه روزها و شبها
هرگز پی افسوس گذشته نباشی چو نیلوفر تنها
صدای همهمه بیدارش کرد
در میان همسانان خود را اسیر دید
با نسیم صبح بر آب برقص در می آمد
نگاهش به دور دستها بود
گویند کانجا بهشتی دگر است
ناگاه سوار بر باد صبا عزم آنجا کرد
...
جز رنگهای مصنوعی و صدای قور چیزی نیافت
رفته رفته سرافکنده گشت و
تاج و پرکنده در عزلت خود بخواب رفت
...
دوباره صدای همهمه بیدارش کرد
...
گل نیلوفر تنها با ناز میرقصید
دوش بدیدم در خواب نیلوفری پرپر
تعبیربیامد کین محنت دنیا نشایدمرمر
گر پی عشق بکوشی درین بادیه روزها و شبها
هرگز پی افسوس گذشته نباشی چو نیلوفر تنها
Labels:
loneliness,
solitary,
تنها,
دوری,
نیلوفر,
نیلوفر تنها,
هجران
Tuesday, September 12, 2006
چشم دل
چشم دل
به بالا نگاهی انداخت
اشعه آفتاب به سویش زبانه کشید
دوباره سر به گریبان فرو برد
پلکهایش را بر هم بست
عزمش را جزم کرد
اینبار هم چشم به آسمان دوخت
ولی این بار فرق داشت
تحمل کرد تا ابرها کنار رفتند
باز هم مقاومت کرد
در حالی که اشک از رخسارش جاری بود
رهگذری زو پرسید:
به چه خیره شده ای؟
روشندل عاشق جواب داد:
به آتش فروزانی که بینایان از رویت آن عاجزند!
به بالا نگاهی انداخت
اشعه آفتاب به سویش زبانه کشید
دوباره سر به گریبان فرو برد
پلکهایش را بر هم بست
عزمش را جزم کرد
اینبار هم چشم به آسمان دوخت
ولی این بار فرق داشت
تحمل کرد تا ابرها کنار رفتند
باز هم مقاومت کرد
در حالی که اشک از رخسارش جاری بود
رهگذری زو پرسید:
به چه خیره شده ای؟
روشندل عاشق جواب داد:
به آتش فروزانی که بینایان از رویت آن عاجزند!
Friday, August 25, 2006
Sewed-Lip لب دوخته
لب دوخته
در اعماق افکارش غريق
آرام نگاهش راه ميرود
چشمه حقايق در نهادش خفته
ابهام خاطر را در آغوش ميگيرد
عقلش بازيچه شهوات نفساني
شرم عقبي روحش را مي آزارد
متکبرانه خنجر پاسخ بر سينه سوال گذارد
دوستي آغازين در نطفه باقي
مهر ناسزا نقش بسته بر پيشاني اش
فام در گريبان کتمان فرو مي برد
شاهد غضبان در آينه بدو گفت
کين کيست در شرفاي باطن عبث
روزق عشقش بر ساحل عزلت نشست
ماهها سرگردان در تلاطم امواج سهل انگاريها
شاه سفيد در بيابان حملات اسير
پشت قلعه ريا پنهان است شه سياه
نواي آزادي ساده انديشان طنين افکن
بي تفاوت از کنار درياي بخت عبور ميکند
سر وجودش مملو از حقايق مخفي
گوش جانش پرشده از خواهشهاي مبين
سر نيازش بر آستان خاک پاک فرود آمده
صداي چنگ دلش در سينه محبوس
آهسته نگاهش به آسمان مي رود
اي واي بر ما لبانش دوخته است
در اعماق افکارش غريق
آرام نگاهش راه ميرود
چشمه حقايق در نهادش خفته
ابهام خاطر را در آغوش ميگيرد
عقلش بازيچه شهوات نفساني
شرم عقبي روحش را مي آزارد
متکبرانه خنجر پاسخ بر سينه سوال گذارد
دوستي آغازين در نطفه باقي
مهر ناسزا نقش بسته بر پيشاني اش
فام در گريبان کتمان فرو مي برد
شاهد غضبان در آينه بدو گفت
کين کيست در شرفاي باطن عبث
روزق عشقش بر ساحل عزلت نشست
ماهها سرگردان در تلاطم امواج سهل انگاريها
شاه سفيد در بيابان حملات اسير
پشت قلعه ريا پنهان است شه سياه
نواي آزادي ساده انديشان طنين افکن
بي تفاوت از کنار درياي بخت عبور ميکند
سر وجودش مملو از حقايق مخفي
گوش جانش پرشده از خواهشهاي مبين
سر نيازش بر آستان خاک پاک فرود آمده
صداي چنگ دلش در سينه محبوس
آهسته نگاهش به آسمان مي رود
اي واي بر ما لبانش دوخته است
Monday, July 10, 2006
مارمولک زبل
مارمولک زبل
آب دهانی قورت داد
گلویش باد کرد و سپس فروکش کرد
سایه ای دید به سیاهی شب
پناهی جست و در جا خشک زد
دوید و دوید تا به عسل ناب رسید
پای چپ در عسل انداخت
حال پایش چون زر می درخشید
...
برق نور ماه چشمش را می زد
چرخی زد و دوان دوان بالا رفت و بالاتر
.
.
.
آب دهانی قورت داد
گلویش باد کرد و سپس فروکش کرد
سایه ای دید به سیاهی شب
پناهی جست و در جا خشک زد
دوید و دوید تا به عسل ناب رسید
پای چپ در عسل انداخت
حال پایش چون زر می درخشید
...
برق نور ماه چشمش را می زد
چرخی زد و دوان دوان بالا رفت و بالاتر
.
.
.
Sunday, June 25, 2006
حقیقت نامه
حقیقت نامه
در تاریکی خلوت، اشکها ناخواسته بر جگر سوخته فرود می آید
چرا که نور ایمان عشق باقی کم سو شده است
غرور، رخصت التماس زکامم برگرفته
چرا که دامان ظن بر دلم سایه فکنده
با غروری شکسته نیست چشمانم را توان نگریستن
نخواهم که ببیند اشکهایم، که طاقت ندارد
چرا همی دانم که می دانم مرا دوست نداشت و نمی دارد و همه تظاهر بود
ولی دوست می داشتمش و همی نخواهم که دگر این را بداند
در تاریکی خلوت، اشکها ناخواسته بر جگر سوخته فرود می آید
چرا که نور ایمان عشق باقی کم سو شده است
غرور، رخصت التماس زکامم برگرفته
چرا که دامان ظن بر دلم سایه فکنده
با غروری شکسته نیست چشمانم را توان نگریستن
نخواهم که ببیند اشکهایم، که طاقت ندارد
چرا همی دانم که می دانم مرا دوست نداشت و نمی دارد و همه تظاهر بود
ولی دوست می داشتمش و همی نخواهم که دگر این را بداند
Tuesday, May 23, 2006
Silence سکوت
سکوت
از من بگذر
نه، نه، نه ... هرگز، هرگز
همه توهم و خیالی بیش نبود
از من بگذر
ای کاش هرگز به دنیا نیامده بودم
درد می خواهم، درد جانگیر
چرا که فراموش نکردم حتی یک لحظه را
عشق بی جواب چون برگی در مسیر باد
یادم ندادی
ارتباط با دنیای برون چگونه
خوبیها لوث شدند و بدیها چشم پوشیدنی
چه دنیایی؟
اشکها بی ارزش گشته
التماسها تکراری و
فضولی کردن راهی برای سنجش نیات
ظالمانه دلم را به آتش کشیدند
خدایا ز جان من چه خواهی
مرا درین بادیه به حال خود وا نهادی
در اینجا کسی به من نیازی ندارد
من مریضم، مریض ...
خسته از ریا و دورویی
نگاههای زیرچشمی و چپ چپ
گویی که شیطانیم در جلد انس
این بود سطح تفکر عاقلانت
.
.
.
در نهایت سکوت را برمی گزینم
از من بگذر
نه، نه، نه ... هرگز، هرگز
همه توهم و خیالی بیش نبود
از من بگذر
ای کاش هرگز به دنیا نیامده بودم
درد می خواهم، درد جانگیر
چرا که فراموش نکردم حتی یک لحظه را
عشق بی جواب چون برگی در مسیر باد
یادم ندادی
ارتباط با دنیای برون چگونه
خوبیها لوث شدند و بدیها چشم پوشیدنی
چه دنیایی؟
اشکها بی ارزش گشته
التماسها تکراری و
فضولی کردن راهی برای سنجش نیات
ظالمانه دلم را به آتش کشیدند
خدایا ز جان من چه خواهی
مرا درین بادیه به حال خود وا نهادی
در اینجا کسی به من نیازی ندارد
من مریضم، مریض ...
خسته از ریا و دورویی
نگاههای زیرچشمی و چپ چپ
گویی که شیطانیم در جلد انس
این بود سطح تفکر عاقلانت
.
.
.
در نهایت سکوت را برمی گزینم
Tuesday, May 16, 2006
دلم میگیره وقتی
دلم می گیره وقتی نگاهشو میبینم
دلم می گیره وقتی صداشو میشنوم
گویند سرزمینی است نامش سرزمین بی غم
همه را مجذوب کند برای سفر کردن
عشق جایی که غم نباشد معنای خود را از دست میدهد
پس حتما این نام خیالی است!1
هنوز هم غم ناکامی تلقینی در نگاهش موج میزند
بی اشتیاق به روزمرگی ادامه می دهد
نداند که تحمل غم دوری عزیزان بسی سختتر است
خدایا! با تقدیر دلسوزانت انتظار بندگی داری؟
تو دانی که رفتن یا نرفتنم ذره ای تفاوت نمیکرد
ورنه آن بندگان بی غمت را می فریفتم
وعده پوچشان را رد کردم
چرا که بد بد است و خوب خوب
ورنه دامانم تا ابد در این هدف به دروغ آلوده
...
خدایا! تو دانی چرا
به خواست خودت دوباره سفره دل گشودم
دلم را شاد گردان، خود دانی چگونه، پس کمکم کن
حقا بسان خورشید، زدودن سیاهی ... هر دم کنم کاری، رضایت نگارم
دلم می گیره وقتی صداشو میشنوم
گویند سرزمینی است نامش سرزمین بی غم
همه را مجذوب کند برای سفر کردن
عشق جایی که غم نباشد معنای خود را از دست میدهد
پس حتما این نام خیالی است!1
هنوز هم غم ناکامی تلقینی در نگاهش موج میزند
بی اشتیاق به روزمرگی ادامه می دهد
نداند که تحمل غم دوری عزیزان بسی سختتر است
خدایا! با تقدیر دلسوزانت انتظار بندگی داری؟
تو دانی که رفتن یا نرفتنم ذره ای تفاوت نمیکرد
ورنه آن بندگان بی غمت را می فریفتم
وعده پوچشان را رد کردم
چرا که بد بد است و خوب خوب
ورنه دامانم تا ابد در این هدف به دروغ آلوده
...
خدایا! تو دانی چرا
به خواست خودت دوباره سفره دل گشودم
دلم را شاد گردان، خود دانی چگونه، پس کمکم کن
حقا بسان خورشید، زدودن سیاهی ... هر دم کنم کاری، رضایت نگارم
Thursday, May 11, 2006
رویای پوچ
رویای پوچ
دستهایش سرما زده در این گرمای سوزان
مدتی بعد وارد اتاق می شود
همه منتظر یک اتفاق اند
تنها فغان ضربان قلبهاست در این سکوت
این انسانها به چه می اندیشند آینده ی تحمیلی؟!
نوری صاتع میشود
پشت شیشه ای می رود
گویی با کسی صحبت می کند
می خواهم نزدیک تر شوم ولی نمی توانم
زبانش را نمی فهمم
برگه ای به دستش می رسد
رنگش سپید است
با چهره ای دژم و غمگین بر می گردد
اشکها در پشت دیدگانش خشک شده
آه! نگارم غمگین است
نگاهم را نمی بیند
صدایم را نمی شنود
...
آزادی را طلب نمی کنند
آزادی را بدست می آورند
آنان، که باشند، که بر خود می بالند
دوباره به آسمان نگاه میکنم
و دوباره اخم میکنم
وای بر این تقدیر دلسوزان
اگر آینده در اختیار است پس چرا تقدیر این است؟
جواب آمد که "صلاح و خیر بر این بوده است!"1
آهی کشیدم و پروازکنان به جسم بازگشتم
.
.
.
صدای چه چه ی بلبلان گوش را نوازش می داد
چشمانم را باز کردم
اه! باز هم در این دنیا هستم
دوباره باید عهد کنم
آری! راز رویای پوچ نهان خواهد ماند
فرقی هم نمیکند، برایم مهم نیست چون
سخنان مرا هم کسی درک نخواهد کرد
دستهایش سرما زده در این گرمای سوزان
مدتی بعد وارد اتاق می شود
همه منتظر یک اتفاق اند
تنها فغان ضربان قلبهاست در این سکوت
این انسانها به چه می اندیشند آینده ی تحمیلی؟!
نوری صاتع میشود
پشت شیشه ای می رود
گویی با کسی صحبت می کند
می خواهم نزدیک تر شوم ولی نمی توانم
زبانش را نمی فهمم
برگه ای به دستش می رسد
رنگش سپید است
با چهره ای دژم و غمگین بر می گردد
اشکها در پشت دیدگانش خشک شده
آه! نگارم غمگین است
نگاهم را نمی بیند
صدایم را نمی شنود
...
آزادی را طلب نمی کنند
آزادی را بدست می آورند
آنان، که باشند، که بر خود می بالند
دوباره به آسمان نگاه میکنم
و دوباره اخم میکنم
وای بر این تقدیر دلسوزان
اگر آینده در اختیار است پس چرا تقدیر این است؟
جواب آمد که "صلاح و خیر بر این بوده است!"1
آهی کشیدم و پروازکنان به جسم بازگشتم
.
.
.
صدای چه چه ی بلبلان گوش را نوازش می داد
چشمانم را باز کردم
اه! باز هم در این دنیا هستم
دوباره باید عهد کنم
آری! راز رویای پوچ نهان خواهد ماند
فرقی هم نمیکند، برایم مهم نیست چون
سخنان مرا هم کسی درک نخواهد کرد
Sunday, May 7, 2006
روزهای بی دلی
روزهای بی دلی
روزهای هجران و بی دلی آغاز شد
دوباره به پنجره خیره میشوم و مدتها در سکوت فریاد میزنم
دوباره به آسمان می نگرم و اخم می کنم
لحظه ای بعد چشمانم را می بندم او را به یاد می آورم و لبخند می زنم
او را در کنارم احساس می کنم
زیرچشمی نگاه سریعی به من می اندازد
به سرعت از همه چیز صحبت میکند
بدون نگاه حرکاتم را زیر نظر دارد
گویی حجابی در نگاه دارد
اگر حرفش قطع شود احساس میکنم که دلتنگ است
سرم را برمیگردانم و لبخندی به او میزنم و آهی در دل میکشم
نگرانی همواره در چهره اش موج میزندچنانکه این احساس او را از خود بی خود میکند
زندگی تحمیلی را دوست ندارد
دلش می خواهد که آزاد باشد
خواهم که صدای او را بشنوم
او زبان است و من گوش
روزهای هجران و بی دلی آغاز شد
دوباره به پنجره خیره میشوم و مدتها در سکوت فریاد میزنم
دوباره به آسمان می نگرم و اخم می کنم
لحظه ای بعد چشمانم را می بندم او را به یاد می آورم و لبخند می زنم
او را در کنارم احساس می کنم
زیرچشمی نگاه سریعی به من می اندازد
به سرعت از همه چیز صحبت میکند
بدون نگاه حرکاتم را زیر نظر دارد
گویی حجابی در نگاه دارد
اگر حرفش قطع شود احساس میکنم که دلتنگ است
سرم را برمیگردانم و لبخندی به او میزنم و آهی در دل میکشم
نگرانی همواره در چهره اش موج میزندچنانکه این احساس او را از خود بی خود میکند
زندگی تحمیلی را دوست ندارد
دلش می خواهد که آزاد باشد
خواهم که صدای او را بشنوم
او زبان است و من گوش
Tuesday, May 2, 2006
برایم مهم نیست
برایم مهم نیست
برایم مهم نیست که در کجای دنیا باشم
برایم مهم نیست که از چه رنگی باشم
برایم مهم نیست که توانگر باشم یا ناتوان
برایم مهم نیست که علامه باشم یا نادان
برایم مهم نیست که زشت باشم یا زیبا
برایم مهم نیست که علیل باشم یا توانا
برایم مهم نیست زبان عام
برایم مهم نیست گوش خاص
برایم مهم نیست که به چه زبان صحبت کنم
برایم مهم نیست که به چه زبان گوش دهم
برایم مهم نیست که در حال مرگ باشم
برایم مهم نیست که حالا بمیرم یا فردا
برایم مهم نیست لذات تعریفی دیگران
برایم مهم نیست آسودگی خاطر از نظر آنان
برایم مهم نیست که همواره در رنج و عذابم
برایم مهم نیست که با هیچ حال کنم
تنها برای آنچه مهم باشد اشک می ریزم
تنها برای آنچه مهم است رنج می کشم
تو دانی که چه چیز برایم ارزش دارد
تو دانی که من به ارزش آن زنده ام
برایم مهم نیست که در کجای دنیا باشم
برایم مهم نیست که از چه رنگی باشم
برایم مهم نیست که توانگر باشم یا ناتوان
برایم مهم نیست که علامه باشم یا نادان
برایم مهم نیست که زشت باشم یا زیبا
برایم مهم نیست که علیل باشم یا توانا
برایم مهم نیست زبان عام
برایم مهم نیست گوش خاص
برایم مهم نیست که به چه زبان صحبت کنم
برایم مهم نیست که به چه زبان گوش دهم
برایم مهم نیست که در حال مرگ باشم
برایم مهم نیست که حالا بمیرم یا فردا
برایم مهم نیست لذات تعریفی دیگران
برایم مهم نیست آسودگی خاطر از نظر آنان
برایم مهم نیست که همواره در رنج و عذابم
برایم مهم نیست که با هیچ حال کنم
تنها برای آنچه مهم باشد اشک می ریزم
تنها برای آنچه مهم است رنج می کشم
تو دانی که چه چیز برایم ارزش دارد
تو دانی که من به ارزش آن زنده ام
Monday, April 17, 2006
منحوس بازمانده
منحوس بازمانده
در ملحفه پیچیده، بر روی تخت افتاده
دو گوش سنگین، مجرای تنفس بسته
صدای نفسها به گوش، آه! نمی رسد، در دل می پیچد
مغزش فرمان نمی دهد قلبی که برایش می تپد
پیشانی از تب سوزان دردی در سراسر وجود
آهسته سر بر می آورد، من کجا ام؟
دوباره افسرده می شود، به زیر لاک می رود
اشکها راه گم کرده اند، چشمانش بی سو شده است
تو همانی که در آن زمان از احساس بی اعتنا عبور کردی
حال زمان عمری به تو داده است که بر خود بچشی
اطراف را نشناختی، بی تفکر به هر سویی شتافتی
بهانه ات چه بود؟ تجربه! براستی که گوشهایت سنگین شده
درد تو را به فکر واداشته
خدایت داند که با تو چه کند
لرز وجودت را فرا می گیرد
صدایت در حنجره خفه می شود
فریاد التماس برای کمک به گوش هیچکس نرسد
انرژی ات به پایان رسیده به سختی نفس می کشی
مجبورت کرده اند که حرفی نزنی
سخنت نیش و کنایه به حقایق
حالش نپرسی، فراموشش کردی
آری آدمیان فریب غمزه نخورند دگر
تنها جوابت چیست؟ من این نیم!؟
چشمانت کور باد، ملحفه سیاه بر آن کشند
غریقی که شنا بلد بوده است ولی!؟
تا بانگ جرس منحوس خواهی ماند
غذا خوردن به تو آموختیم ولی غذا و آب را زتو گرفتیم
لذت عاشقی کردن به هنگام هجران یار را بیاموز
تب داغت قطع شده ولی در دل افسرده ای
ساز عشقبازی را پنهان کن اگر با مایی
سر به دامان درگاه ما نهادی
همچنان بر آسمان نگاهی بینداز
در ملحفه پیچیده، بر روی تخت افتاده
دو گوش سنگین، مجرای تنفس بسته
صدای نفسها به گوش، آه! نمی رسد، در دل می پیچد
مغزش فرمان نمی دهد قلبی که برایش می تپد
پیشانی از تب سوزان دردی در سراسر وجود
آهسته سر بر می آورد، من کجا ام؟
دوباره افسرده می شود، به زیر لاک می رود
اشکها راه گم کرده اند، چشمانش بی سو شده است
تو همانی که در آن زمان از احساس بی اعتنا عبور کردی
حال زمان عمری به تو داده است که بر خود بچشی
اطراف را نشناختی، بی تفکر به هر سویی شتافتی
بهانه ات چه بود؟ تجربه! براستی که گوشهایت سنگین شده
درد تو را به فکر واداشته
خدایت داند که با تو چه کند
لرز وجودت را فرا می گیرد
صدایت در حنجره خفه می شود
فریاد التماس برای کمک به گوش هیچکس نرسد
انرژی ات به پایان رسیده به سختی نفس می کشی
مجبورت کرده اند که حرفی نزنی
سخنت نیش و کنایه به حقایق
حالش نپرسی، فراموشش کردی
آری آدمیان فریب غمزه نخورند دگر
تنها جوابت چیست؟ من این نیم!؟
چشمانت کور باد، ملحفه سیاه بر آن کشند
غریقی که شنا بلد بوده است ولی!؟
تا بانگ جرس منحوس خواهی ماند
غذا خوردن به تو آموختیم ولی غذا و آب را زتو گرفتیم
لذت عاشقی کردن به هنگام هجران یار را بیاموز
تب داغت قطع شده ولی در دل افسرده ای
ساز عشقبازی را پنهان کن اگر با مایی
سر به دامان درگاه ما نهادی
همچنان بر آسمان نگاهی بینداز
Thursday, April 13, 2006
خدایا رهایم کن
خدایا توان زیستن ندارم رهایم کن
خدایا نخواهم که دگر درد عشق کشم رهایم کن
خدایا از چه سان آفریدی مرا حال رهایم کن
خدایا نخواهم عمر بیش از این رهایم کن
خدایا عشق فانی نخواهم دگر پس رهایم کن
خدایا در هوای سرد این دنیا می لرزم رهایم کن
خدایا تحمل نکنم تهمت ننگ بر دامان خویش رهایم کن
خدایا صحبت درد عشق با معشوق نتوانم کرد رهایم کن
خدایا دست و دلم لرزان است از فراق رهایم کن
خدایا نخواهم که بذر کینه در دل بکارم رهایم کن
خدایا نتوانم غم معشوق ببینم دگر رهایم کن
خدایا آدمیان را ز من بیزار گردان و رهایم کن
خدایا افسوس مرا در دل کسی باقی مگذار و رهایم کن
خدایا کور شدم، کر و لالم گردان و سپس رهایم کن
خدایا صبر ایوب از آن صابرین است رهایم کن
خدایا همه تقصیرات را بر گردن من نه رهایم کن
خدایا ظلمت ترس از آینده بر من چیره گشت رهایم کن
خدایا قلب و مغزم را نابود ساز و رهایم کن
خدایا سخنش را بر من قطع کردی حال رهایم کن
خدایا خدا یکی عشق یکی، تمام شد رهایم کن
خدایا توجه اش را ز من گرفتی و دگر هیچ رهایم کن
خدایا ثمره اهدافم پاک شد و صورت مسئله رهایم کن
خدایا همی خواهم کین آخرین یاد باشد رهایم کن
خدایا من راه آسمانم را گم کردم به اشتباه رهایم کن
خدایا غم هجران نخواهمش، یارم آسوده باد رهایم کن
خدایا درین بادیه دویدم و جز بی وفایی دیدم؟ رهایم کن
خدایا "عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست" رهایم کن
خدایا نخواهم دگر چیزی ز تو جز آنکه رهایم کن
خدایا از تو التماس دارم رهایم کن
خدایا دوستت دارم رهایم کن
Sunday, April 9, 2006
مرگ سیاه Black Death
از چه گویم که دلم ...
مرا از برای ظاهرم دوست می داشت
با تمام وجود دوستش داشتم ولی درک نشد و ترکم کرد
دل مرا شکست با آنکه هرچه در توان داشتم برایش می کردم
ولی افسوس که امان نداد و رفت و بی اعتنا از من گذر کرد
فقط تو دانی که بر شرفم قسم خورم که هیچگاه قصد آزارش نکنم
ولی دگر طاقت سکوت دل ندارم چرا که خورشید دلم غروب کرده ست
اکنون دگر چیزی از تو نخواهم ای خدا
جز آنکه مرا به همانجا که آمده ام بازگردانی
من برای دنیای تو ساخته نشدم ای خدا
پس مرا به دنیای خودم بازگردان و رهایم کن
در حال و هوای هجران و فغان دل زندگی چه سود
جنبه کتمان حقایق تورا ندارم دگر، تاب سکوت در مقابل تهمت ندارم دگر
جسم و عقل و روح عاریه را باز ستان
اما مرا به خود بازگردان دگر از تو چیزی نخواهم
ای کاش که دیگر هیچگاه ظاهر و سیما بر نفسها مستولی نگردد
مگذار تا فرومایگان روح و باطن انسانها را بازیچه هوا هوس خویش کنند
عشق سفید بر من جفا کرد و مرا تنها گذاشت
شرمنده درگاه توام انتخابی دگر نیست جز مرگ سیاه!!!
مرا از برای ظاهرم دوست می داشت
با تمام وجود دوستش داشتم ولی درک نشد و ترکم کرد
دل مرا شکست با آنکه هرچه در توان داشتم برایش می کردم
ولی افسوس که امان نداد و رفت و بی اعتنا از من گذر کرد
فقط تو دانی که بر شرفم قسم خورم که هیچگاه قصد آزارش نکنم
ولی دگر طاقت سکوت دل ندارم چرا که خورشید دلم غروب کرده ست
اکنون دگر چیزی از تو نخواهم ای خدا
جز آنکه مرا به همانجا که آمده ام بازگردانی
من برای دنیای تو ساخته نشدم ای خدا
پس مرا به دنیای خودم بازگردان و رهایم کن
در حال و هوای هجران و فغان دل زندگی چه سود
جنبه کتمان حقایق تورا ندارم دگر، تاب سکوت در مقابل تهمت ندارم دگر
جسم و عقل و روح عاریه را باز ستان
اما مرا به خود بازگردان دگر از تو چیزی نخواهم
ای کاش که دیگر هیچگاه ظاهر و سیما بر نفسها مستولی نگردد
مگذار تا فرومایگان روح و باطن انسانها را بازیچه هوا هوس خویش کنند
عشق سفید بر من جفا کرد و مرا تنها گذاشت
شرمنده درگاه توام انتخابی دگر نیست جز مرگ سیاه!!!
Sunday, March 19, 2006
FPD (ت.ا.ف)
خوب: صفت هر آنچه که سبب ایجاد احساس مثبت در ذهن شود.
بد: صفت هر آنچه که سبب ایجاد احساس منفی در ذهن شود.
عقل: معیار و میزانی برای سنجش و تمیز دادن خوب و بد.
تجربه: نتیجه و علم بدست آمده از اعمال، محفوظ در حافظه انسان.
درک: استنباط و فهم پدیده ها با مدد قوه تعقل و مجموعه ای از تجارب.
حس: اغلب منظور یکی از حواس ذاتی انسانهاست که از آن برای ارتباط با دنیای خارج و درک تعاملات موجود در آن استفاده می کنند.
احساس: ماهیتی غریب که تحلیل آن پیچیده است و درک شهودی آن با کمک عقل و تجربه در افراد مختلف است. معمولا با تعریف یک سری احساسات به عنوان احساسات بنیادی و اصولی برخی دیگر را به صورت ترکیبی از آنها بیان می کنند ولی درین روش ضعف زیادی وجود دارد و به طور قطعی به هیچ عنوان نمی توان حرف زد. (نه لازم نه کافی)
زندگی: زنده ماندن به معنای درک وجود مادی در دنیا!
هدف: عقل با کمک تجربه در طی زمان به برخی احساسات بهای مثبت بیشتری می دهد و در هر برهه زمانی می توان بر این اساس هدف اصلی را دستیابی به احساسات مثبت تر دانست.
ارضا: عقل ارضای مطلق را نفی می کند ولی در حد نسبی می توان رسیدن یا داشتن احساس مثبت را نوعی ارضا نسبی دانست.
- زندگی چندان دلچسب نیست تا هنگامی که به دنبال هدف نیاید. هدف مطلوب غیرمحال و دست نیافتنی است یعنی در عین حال که می توان برای رسیدن به آن تلاش کرد ولی نتوان بدان رسید. ارضای نفسی وجود ندارد هرچه هست ارضای متقابل است. اگر همگان اینگونه فکر کنند ارضا متقابل هم توهم است و ارضایی وجود ندارد جز ...
You’re moon at the high, I came wrong to your sky [thinking]
Yeah! You wanna hate me [sighing]
I know why you wanna hate me [talking seriously]
I wanna you do hate me [shouting]
Cuz you never wanna mate me [screaming]
…
بد: صفت هر آنچه که سبب ایجاد احساس منفی در ذهن شود.
عقل: معیار و میزانی برای سنجش و تمیز دادن خوب و بد.
تجربه: نتیجه و علم بدست آمده از اعمال، محفوظ در حافظه انسان.
درک: استنباط و فهم پدیده ها با مدد قوه تعقل و مجموعه ای از تجارب.
حس: اغلب منظور یکی از حواس ذاتی انسانهاست که از آن برای ارتباط با دنیای خارج و درک تعاملات موجود در آن استفاده می کنند.
احساس: ماهیتی غریب که تحلیل آن پیچیده است و درک شهودی آن با کمک عقل و تجربه در افراد مختلف است. معمولا با تعریف یک سری احساسات به عنوان احساسات بنیادی و اصولی برخی دیگر را به صورت ترکیبی از آنها بیان می کنند ولی درین روش ضعف زیادی وجود دارد و به طور قطعی به هیچ عنوان نمی توان حرف زد. (نه لازم نه کافی)
زندگی: زنده ماندن به معنای درک وجود مادی در دنیا!
هدف: عقل با کمک تجربه در طی زمان به برخی احساسات بهای مثبت بیشتری می دهد و در هر برهه زمانی می توان بر این اساس هدف اصلی را دستیابی به احساسات مثبت تر دانست.
ارضا: عقل ارضای مطلق را نفی می کند ولی در حد نسبی می توان رسیدن یا داشتن احساس مثبت را نوعی ارضا نسبی دانست.
- زندگی چندان دلچسب نیست تا هنگامی که به دنبال هدف نیاید. هدف مطلوب غیرمحال و دست نیافتنی است یعنی در عین حال که می توان برای رسیدن به آن تلاش کرد ولی نتوان بدان رسید. ارضای نفسی وجود ندارد هرچه هست ارضای متقابل است. اگر همگان اینگونه فکر کنند ارضا متقابل هم توهم است و ارضایی وجود ندارد جز ...
You’re moon at the high, I came wrong to your sky [thinking]
Yeah! You wanna hate me [sighing]
I know why you wanna hate me [talking seriously]
I wanna you do hate me [shouting]
Cuz you never wanna mate me [screaming]
…
Thursday, March 16, 2006
آه از دل بی منطق وای از ... 26
آه از دل بی منطق وای از ...
کوچ کردی و رخت بربستی از دلم
روی برتافتی و راه کج کردی از ظلم
حال و روزم همه تنها شد و خسته
ساز و سورم همه خموش گشت و بسته
عشق ما در را خود برگزیدی بر من
پس چرا تهمت ناسازگاری زدی برمن
گرچه ندارم از تو خواستی
هرچه خواهی ده به من کاستی
من ایمان بدو دارم وزو جویم کمک
شاید کز نگاه حق رسدی چشمک
شاد باش و غم راه مده بر دل ای عزیز
حکمتی است بنهفته درین راه پرستیز
کوچ کردی و رخت بربستی از دلم
روی برتافتی و راه کج کردی از ظلم
حال و روزم همه تنها شد و خسته
ساز و سورم همه خموش گشت و بسته
عشق ما در را خود برگزیدی بر من
پس چرا تهمت ناسازگاری زدی برمن
گرچه ندارم از تو خواستی
هرچه خواهی ده به من کاستی
من ایمان بدو دارم وزو جویم کمک
شاید کز نگاه حق رسدی چشمک
شاد باش و غم راه مده بر دل ای عزیز
حکمتی است بنهفته درین راه پرستیز
Wednesday, March 1, 2006
سنگهای پای لنگ
سنگهای پای لنگ
سنگهای پای لنگ! همه با هم
کجا رفت کسی که کند کمکی
شکوه جایز نیست، ندارد حقی!
چرکها کندو زده بر گلویم
سرم چرخان چشمانم سیاه
زمان گذرد از چشمان بی بخار
خیره به روبرو، منگ منگ، در آن دنیا
فکر در پرواز، روح لرزان، دل غمگین
افسوس که چرا همه با هم
این حق است آن حق است
همه را حقی است حتی مرگ
منطقی که بر گردنت حق دارد
خیالی نیست درد سوزن پزشک
خیالی نیست سر ترکیده از درد
خیالی نیست اشکهای بی اختیار
خیالی نیست سنگهای پای لنگ
و خیالی نیست درد عشق، یارم به سلامت
سنگهای پای لنگ! همه با هم
کجا رفت کسی که کند کمکی
شکوه جایز نیست، ندارد حقی!
چرکها کندو زده بر گلویم
سرم چرخان چشمانم سیاه
زمان گذرد از چشمان بی بخار
خیره به روبرو، منگ منگ، در آن دنیا
فکر در پرواز، روح لرزان، دل غمگین
افسوس که چرا همه با هم
این حق است آن حق است
همه را حقی است حتی مرگ
منطقی که بر گردنت حق دارد
خیالی نیست درد سوزن پزشک
خیالی نیست سر ترکیده از درد
خیالی نیست اشکهای بی اختیار
خیالی نیست سنگهای پای لنگ
و خیالی نیست درد عشق، یارم به سلامت
Sunday, February 12, 2006
Monday, January 23, 2006
Voice of the Heart (آوای دل)
Voice of the Heart
به هنگام فراقت زبان کام ببستم، زبان دل را چه کنم
کین به فرمان عقل است و کان به ساز خود رقاص
شکرا در خواب و خیالم همه نقشی است از نگارم
ورنه تا شب اشک ریزان به دنبال جرعه ای شرابم
یک بوسه از لبانت، سرمست باد و هوشیار
نشاید آزرده خاطر، خجالت در میان است
حقا بسان خورشید، زدودن سیاهی
هر دم کنم کاری، رضایت نگارم
چشم دل را نوری است، سوسو زند هی هی
به امید آن سواری کز دور دستها آید
Sunday, January 8, 2006
Birth (تولد)
Birth تولد
How can I start?
how can I begin?
could I be sf in my des?
Would I b sf in my ft?
how when where...
where's my sc?
where's my k?
where's my ch?
where's my brlnt mn?
I think about d
I think about b
I think about n2b
Do you und me?
Front of me, a mirror, I, see myself, ask q, who r u?, I, close my eyes, see again, what do you see?, nothing, what do you see?, nothing, what do you see?, nothing, imagine, imagine, imagine,... now again what do you see?
[crying] when I was a child 4-5-6 year-old
running in the field,
walking with family,
playing, ...
anybody? no no no al
al in thinking working everything I doing!
cry4home,
hate noon sleeping in the kg,
happy cz of prmsn for no sleep,
happy when see my uncle aunt gm ...,
Black&White Pix,
an inverse tortoise ...
b4 b4 b4 ...
my m mems!
morning cool winter night b4 dawn exactly!
[bb crying crying crying] hitting back [dct]
[bb being extinguish] hitting back [dct]
Think bdly for m [gm]
how's my dghtr? [gm] good [nrs]
what about chd? [nrs] nt imp [gm]
nt imp nt imp nt imp ...
frash!
Tuesday, January 3, 2006
frash quotes
Strengthen your heart and encounter future
Love the others so that the others love you
To live is like programming, whatever you upgrade and debug your program further you can get more success
To live is like a chess match, whatever you think about future moves consciously further you can beat your rival (life's problems) sooner
never give your future to the hands of people who you don't love them!
Liar is who thinks by him/herself that nobody can understand his/her lies! so he/she continues his/her actions ...
Lie is a temporary solution for liar to hide his/her weakness but after a while everything becomes worse than ever...
Everything you wanna do has some opponents and proponents. even you belongs to one of groups!
How can you guess that what will happen in future? it's a very difficult Q!
کسی که همیشه برای هر مشکلی راه حلی دارد، هرگز خشمگین و عصبانی نمی شود
برای هر مشکل راه حلی وجود دارد غیر از مرگ!
مرگ در واقع نتیجه جهالت و ناتوانی از یافتن راه حل است، و بدتر از مرگ شهامتی است که قبل از آن از دست می رود
Subscribe to:
Posts (Atom)